ملاحظاتى انتقادى درباره مقاله بسط تجربه نبوى

پدیدآورسیدمحمد حکاک

نشریهقبسات

شماره نشریه15

تاریخ انتشار1388/01/27

منبع مقاله

share 1624 بازدید
ملاحظاتى انتقادى درباره مقاله بسط تجربه نبوى

دكتر سيد محمد حكاك

1- خدا حكيم است. حكيم كار عبث انجام نمى‏دهد.بنابراين هر موجودى را كه مى‏آفريند براى هدفى است و اورا بدان هدف هدايت مى‏كند. از اين امر به اصل هدايت عامه‏تعبير مى‏شود. علاوه بر حكمت، از صفت ياضيت‏خدا نيزمى‏توان به اصل هدايت عامه رسيد. خدا به حكم فياضيت‏خود، هيچ موجودى را از هستى و كمالى كه لايق آن است‏محروم نمى‏سازد و همه را به سوى آنچه مستحق آنندهدايت مى‏نمايد. انسان از جمله موجودات و مخلوقات‏خداوند است پس مشمول اصل هدايت عامه است. عقل كه‏ابزار عمده هدايت و نيل انسان به سعادت است‏براى اوكافى نيست. بنابراين خداى حكيم و فياض به حكم حكمت‏و فياضيت‏خود بايد ابزار هدايت انسان را تكميل كند.
اين امر توسط نبوت انجام مى‏پذيرد. بدين صورت كه‏خدا هرگاه مناسب بداند، فردى از انسانها را برمى‏گزيند وبرمى‏انگيزاند و به واسطه او تعاليم مورد نياز انسانها را به‏آنها ابلاغ مى‏نمايد. البته، عقل خود حجت‏خدا بر انسان‏است و بسيارى از امور را درمى‏يابد و برخى از تعاليم‏آسمانى نيز مؤيد و مذكر همان چيزهايى است كه عقل‏درمى‏يابد. ليكن در هر حال، اين عقل - خواه نظرى و خواه‏عملى - براى سعادت انسان كافى نيست و اتمام حجت‏خدابر انسان، به صرف اعطاى عقلى، صورت نمى‏پذيرد.
آنچه گفتيم تقرير ساده اصل نبوت است. فرد برگزيده وبرانگيخته، نبى يا رسول خوانده مى‏شود. اين فرد معصوم وحجت‏خدا بر آدميان است. از آنچه گفتيم پيداست كه ازجمله اركان نبوت، ناتوانى عقل آدمى است در هدايت او به‏منزل سعادت. ميزان ناتوانى عقل يا به تعبير ديگر، ميزان‏قلمرو دين هر قدر باشد، براى معتقدان به نبوت اين مطلب‏مسلم است كه آدمى، مستقل از تعاليم آسمانى نمى‏تواند به‏كمال مطلوب خود دست‏يابد و قطع نظر از اين امر، نبوت ودين معناى خود را از دست مى‏دهد. مسئله رؤيا و الهام وكشف و شهود ارتباطى با نبوت ندارد. همواره در ميان‏انسانها، افراد بسيارى صاحب تجاربى از اين دست‏بوده‏اند،چه در عصر نبوتها و بعثتها و چه در عصر خاتميت ولى‏هيچكدام از آنها ادعاى نبوت نكرده‏اند. نبى از جانب خدامامور به ابلاغ تعاليمى است و به همين دليل معصوم و قول‏او حجت است اما هيچكس براى صاحبان رؤياها و الهامات‏و مكاشفات و مشاهدات، چنين شانى قائل نيست و خودآنان نيز چنين ادعايى نداشته‏اند.
2- از آنچه در باب نبوت گفته شد - مبنى بر لزوم وجوديك حجت الهى در ميان افراد بشر كه تعاليم خداوند را به‏آنها ابلاغ كند - جناب آقاى سروش در مقاله «بسط تجربه‏نبوى‏» (1) ،وجود حجت الهى را پذيرفته‏اند اما تعاليمى را كه‏اين حجت‏بيان مى‏كند، همه را از آن خود او دانسته‏اند نه‏وحى و تعليم خداوندى. بدين معنى كه در مورد پيامبراسلام مى‏گويند تمام آنچه خدا به امت مسلمان اعطا كرده،همان وجود و شخصيت پيامبر است و همين وجود وشخصيت اوست كه عين وحى است نه اينكه علاوه بر آن،تعاليمى هم بدو وحى كرده باشد. البته شخصيت پيامبر رامؤيد و قول و فعل او را عين هدايت و تجارب روحى واجتماعى يا به تعبير ديگر تجارب درونى و بيرونى او را - كه‏دين نيز عبارت از مجموعه همين تجارب است - براى همه‏پيروان و شخص او متبع و الزام‏آور مى‏دانند (ص 19) وسخن او را حجت و شخصيت او را پشتوانه سخنش‏مى‏شمرند.(ص 27)
3- اين تفسير از وحى و نبوت، نظر به اينكه اصل وجودحجت الهى را مى‏پذيرد، به خودى خود البته به معنى انكارنبوت نيست چون اصل در مسئله نبوت، وجود حجتى‏است الهى كه آنچه مى‏گويد عين هدايت و براى انسانهالازم‏الاتباع باشد. منتهى در خصوص آن نكاتى قابل طرح‏است‏به اين شرح:
1-3- اين مدعا با هيچ دليلى - عقلى يا نقلى - از ناحيه‏ايشان همراه نيست و اين البته نقصى اساسى است.
2-3- پيامبر از كجا متوجه مى‏شود كه پيامبر است وماموريتى بر عهده او نهاده شده است؟ و فرق حالات وتجارب پيامبرانه‏اش با حالات عاديش چيست؟ اگر بگوييم‏ملكى بر او نازل مى‏شود و ماموريت او را به او ابلاغ‏مى‏كند، براساس اين نظريه كه اصلا انزال ملك و القاء وحيى‏در كار نيست. علاوه بر آنچه در بند 2 از قول ايشان آورديم‏كه تمام آنچه خدا به امت مسلمان داده همان شخصيت‏پيامبر است و خود اوست كه عين وحى است، در اين‏خصوص مى‏گويند:
«در اين تجربه [تجربه دينى] پيامبر چنين مى‏بيند كه گويى كسى‏نزد او مى‏آيد و در گوش و دل او پيامها و فرمانهايى را مى‏خواند.»(ص 3)
اگر نازل شدن ملك بر پيامبر و ابلاغ پيام به او حقيقى‏است، با اساس نظريه ايشان ناسازگار است و اگر غيرحقيقى‏است پس براى پيامبر حجت نيست.
3-3- آن دسته از تجارب درونى پيامبر كه متناظر باتجربه‏هاى بيرونى او و در پاسخ آنها بوده‏اند چگونه حاصل‏مى‏شده‏اند؟ آيا در اختيار او بوده‏اند يا خير؟ اگر در اختيار اونبوده‏اند، از آنجا كه متناظر با تجربه‏هاى بيرونى او و درپاسخ آنها بوده‏اند نمى‏توان گفت تصادفى بوده‏اند بلكه‏آگاهانه و از روى قصد واقع مى‏شده‏اند. در اين صورت آياآنها را جز به خدا مى‏توان نسبت داد؟ و جز اين مى‏توان گفت‏كه خداى پيامبر در پاسخ سؤالهايى كه از او مى‏شده وحوادثى كه براى او اتفاق مى‏افتاده، آن آيات را بر او نازل‏مى‏كرده است؟
و اگر بگوييم آن تجارب در اختيار خود پيامبر بوده بدين‏معنى كه هر وقت او با تجربه‏اى بيرونى روبرو مى‏شده، ازروى قصد و اختيار يكى از آن تجارب درونى را براى خودايجاد مى‏نموده و حرفهاى خود را از زبان ملكى غيرواقعى‏به خود مى‏زده، اين ادعا آيا جز يك تكلف و تصنع و يك‏امر ساختگى مى‏تواند باشد؟ و اصلا در اين صورت، چه‏فرقى بين حديث نبوى و آيات قرآن وجود دارد؟ احاديث راهم پيامبر از روى قصد و به اختيار خود بيان مى‏فرموده‏است.
4-3- آقاى سروش شخصيت پيامبر را مؤيد و الهى وسخن او را عين هدايت و حجت مى‏دانند. با اين وصف،چرا براى تحليل وحى به خود قرآن - كه آن را سخن پيامبرمى‏دانند - مراجعه نمى‏كنند؟ و در قرآن چه چيزى ظاهرتر ازآن است كه اين كتاب مقدس وحى الهى و كلام خداونداست نه كلام پيامبر؟ اين امر روشن‏تر از آن است كه نيازى به‏استشهاد به آيات داشته باشد. اگر مى‏خواهند اينهمه آيات‏صريح در اين باب را سخن خود پيامبر بدانند و بگويند اينهاهمه از درون خود او تراوش كرده و مثلا خود پيامبر بوده كه‏به خود مى‏گفته (2) :
- و انه لتنزيل رب‏العالمين نزل به الروح‏الامين على قلبك لتكون‏من‏المنذرين بلسان عربى مبين و انه لفى زبرالاولين (شعرا، 196 -192)
آن نازل شده پروردگار جهانيان است. روح الامين آن را برقلبت نازل كرد تا از انذار دهندگان باشى، به زبان عربى روشن و ذكرآن در كتابهاى پيشينيان آمده است.
- اتبع ما اوحى اليك من ربك (انعام، 106)
از آنچه از ناحيه پروردگارت به تو وحى مى‏شود تبعيت كن.
- قل مايكون لى ان ابدله من تلقاء نفسى ان اتبع الا ما يوحى الى(يونس، 15)
بگو من حق ندارم كه آن را از پيش خود تغيير دهم جز از آنچه‏به من وحى مى‏شود تبعيت نمى‏كنم.
- انه لقول رسول كريم و ما هو بقول شاعر... و لابقول كاهن... تنزيل من‏رب‏العالمين و لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنامنه‏الوتين (حاقه، 46-40)
آن سخن فرستاده‏اى كريم است و سخن شاعر نيست... و سخن‏كاهن نيست... نازل شده پروردگار جهانيان است و اگر او سخنانى به‏ما بسته بود يمينش را گرفته آنگاه رگ قلبش را پاره مى‏كرديم.
- يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعيا الى الله باذنه‏و سراجا منيرا (احزاب، 46-45)
اى نبى ما ترا به منزله شاهد و مبشر و نذير و دعوت كننده به‏سوى او به اذن او و چراغى روشن فرستاديم.
- انا فتحنا لك فتحا مبينا (فتح، 1)
ما ترا پيروزى بخشيديم پيروزى‏اى آشكار
- نحن نقص عليك احسن‏القصص بما اوحينا اليك هذا لقرآن و ان‏كنت من قبله لمن‏الغافلين (يوسف، 3)
ما نيكوترين قصه را با اين قرآن كه به تو وحى كرديم حكايت‏مى‏كنيم و تو قبل از اين به تحقيق از آن بى خبر بودى.
- و انزل الله عليك‏الكتاب والحكمة و علمك ما لم تكن تعلم و كان‏فضل الله عليك عظيما (نساء، 113)
و خدا بر تو كتاب و حكمت را نازل كرد و آنچه را كه‏نمى‏دانستى به تو آموخت و فضل خدا بر تو عظيم است.
- قل انما انا بشر مثلكم يوحى الى انما الهكم اله واحد فمن كان يرجوا لقاءربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه احدا (كهف، 110)
بگو من تنها بشرى هستم مثل شما كه به من وحى مى‏شود كه‏خداى شما واحد است و هر كس به ملاقات پروردگارش اميدواراست‏بايد عمل صالح انجام دهد و هيچكس را در بندگى پروردگارش‏شريك قرار ندهد.
- انا ارسلنا نوحا الى قومه ان انذر قومك من قبل ان ياتيهم عذاب اليم(نوح، 1)
ما نوح را به سوى قومش فرستاديم كه قومت را انزار ده پيش ازآنكه آنان را عذابى دردناك آيد.
- انا ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم‏الكتاب والميزان ليقوم‏الناس‏بالقسط و انزلناالحديد فيه باس شديد و منافع للناس و ليعلم‏الله من‏ينصره و رسله بالغيب ان الله قوى عزيز (حديد، 25)
ما رسولان خويش را با دلايل آشكار فرستاديم و همراه آنان‏كتاب و ترازو نازل نموديم تا مردم به قسط قيام كنند و آهن رافرستاديم كه در آن باس شديد و منافعى براى مردم هست و تا خدابداند كه چه كسى او و پيامبرانش را در نهان يارى مى‏كند.
- و ما قدرو الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شى‏ء قل من‏انزل‏الكتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس... (انعام، 91)
و خدا را آنچنان كه بايد نشناختند كه گفتند خدا بر هيچ بشرى‏چيزى نازل نكرد بگو چه كسى كتابى را كه موسى به منزله نور وهدايت‏براى مردم آورد نازل نمود.
- ما ارسلنا قبلك الا رجالا نوحى اليهم... (انبيا، 7)
نفرستاديم پيش از تو الا مردانى را كه بدانان وحى كرديم... .
- و ما ارسلنا من قبلك من رسول الا نوحى اليه انه لا اله الا انافاعبدون (انبيا، 25)
و نفرستاديم پيش از تو رسولى را الا اينكه بدو وحى نموديم كه‏خدايى جز من نيست پس مرا بندگى كنيد.
- و ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا فاتوا بسورة من مثله... (بقره،33)
و اگر از آنچه بر بنده خود نازل نموديم در شكيد سوره‏اى نظيرآن بياوريد... .
همچنين آيات فراوانى كه در آنها خداوند از خلقت‏آسمانها و زمين و ديگر موجودات و پاداش دادن به مؤمنين‏و كيفر دادن به كفار سخن مى‏گويد و همه را به خود منتسب‏كرده و از جانب خود مى‏گويد: ما چنين كرديم و چنان‏مى‏كنيم و امثال اينها بسيار فراوان است. آرى اگر چنين‏بگويند و واقع امر نيز از همان قرارى باشد كه ايشان ادعامى‏كنند، بايد گفت العياذ بالله پيامبر يا دروغ مى‏گفته كه‏قرآن بدو وحى مى‏شده يا آنچنان دچار توهمات بوده كه‏خود خبر نداشته اين كلمات و آن ملك حامل اين كلمات،همه از آن خود اوست و او به اشتباه آنها را از ناحيه خدامى‏دانسته است. ولى مثلا جمعى از منكران نبوت كه وحى‏را ظهور ضمير ناخودآگاه پيامبران دانسته يا برخى ازمتكلمان مسيحى كه اين نظريه را از منكران وحى اخذ كرده،به نحوى با اعتقاد به نبوت مسيح جمع نموده‏اند و نيز خودآقاى سروش از حقيقت امر با خبرند. در اين صورت، آقاى‏سروش چگونه شخصيت پيامبر را مؤيد و سخن او راحجت و متبع و الزام‏آور مى‏دانند؟
5-3- قطع نظر از صراحت آيات در اين خصوص، اصلاچه اشكال و منع عقلى در اين امر وجود دارد كه خداوندعلاوه بر شخصيت پيامبر، تعاليمى را هم به واسطه او به‏امت مسلمان داده باشد تا ناگزير شويم به تحليلى ديگر ازوحى روى آوريم؟ اينكه مى‏بينيم بعضى از آيات شان نزول‏دارند و مربوط به تجارب بيرونى پيامبر و در پاسخ آنهاهستند، منافاتى با آسمانى بودن و آن سويى بودن آنها ندارد.ما بعدا به اين مسئله باز مى‏گرديم.
6-3- عجيب است كه آقاى سروش در عين اينكه باصراحت تمام - با توجه به عباراتى كه از ايشان نقل كرديم وعباراتى ديگر كه نقل نكرديم - نزول قرآن را بر پيامبر نفى‏مى‏كنند و وحى را همان شخصيت پيامبر مى‏دانند، ضمن‏بحث از نزول دفعى يا تدريجى قرآن و با استناد به آيه «كتاب‏احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير» مى‏گويند:
«پيامبر كه شخصيتش و پيامبر بودنش عين مؤيد بودن و مجازبودن به تصميم‏گيريها و موضع‏گيريهاى نظرى و عملى است، ذهنش وزبانش كه گشوده شده و تجربه‏اش كه بسط مى‏يافته، عين تفصيل يافتن‏اجمال قرآن بوده است; همان قرآنى كه به حكم مبعوث شدن، در حاق‏وجود او به وديعت نهاده شده است.»(ص 17)
اگر تمام آنچه كه خدا به امت مسلمان داده همان‏شخصيت پيامبر است و وحى همان شخصيت اوست،ديگر به وديعه نهاده شدن قرآن در وجود او چه معنى دارد؟و اگر واقعا قرآنى در وجود او به وديعه نهاده شده، پس نبايدگفت آنچه خدا به امت اعطا كرده، منحصرا همان شخصيت‏پيامبر است‏بلكه همراه او و به واسطه او قرآن را نيز عطاكرده است. بگذريم از اينكه اصلا تفسير ايشان در باره آيه‏نادرست است چون آيه مى‏گويد قرآن از ناحيه خدا تفصيل‏يافت، بعد از آنكه محكم شد. يعنى احكامش نزد خدا وتفصيل يافتنش نيز از نزد او بوده است نه نزد پيامبر.
4- مطلب ديگرى كه آقاى سروش در اين مقاله در باب‏تجربه نبوى مى‏گويند اين است كه:
«اگر پيامبر عمر بيشترى مى‏كرد و حوادث بيشترى بر سر اومى‏باريد، لاجرم مواجهه‏ها و مقابله‏هاى ايشان هم بيشتر مى‏شد و اين‏است معنى آنكه قرآن مى‏توانست‏بسى بيشتر از اين باشد كه‏هست.»(ص 20)
اين سخن نيز نادرست است زيرا:
1-4- همانطور كه در بند 1 گفتيم، از جمله اركان نبوت‏نقص عقل بشر در راهنمايى او به سوى كمال مطلوب اواست و الا اگر حكمت و فياضيت‏خداوندى در مورد آدمى باعقل او محقق مى‏شد، هيچ نيازى به نبوت نبود. حال كه‏چنين نيست، خداى حكيم و فياض به واسطه انبيا تعاليمى‏مى‏فرستد تا آدميان هدايت‏شوند. بديهى است اين تعاليم‏اندازه مشخص دارد آنچه لازم است نازل مى‏شود. كمتر از آن‏با حكمت و فياضيت او ناسازگار است و بيشتر از آن نيز لغواست و خلاف حكمت. اين مطلب مستقل از آن است كه‏قرآن از جانب خدا بر پيامبر نازل شده باشد يا از شخصيت‏خود او سرچشمه بگيرد. در هر حال خدا پيامبر را به منظورخاصى به پيامبرى برگزيده است كه بايد آن منظور تامين‏شود. ديگر چه معنى دارد كه بگوييم اگر پيامبر عمر بيشترى‏مى‏يافت قرآن نيز بيش از اين مى‏شد. درست است كه آياتى‏از قرآن در ارتباط با حوادثى بوده‏اند كه براى پيامبر اتفاق‏مى‏افتاده‏اند; يعنى به اصطلاح داراى شان نزول هستند اما باتوجه به آنچه گفتيم اين حوادث را بايد صرفا يك بسترطبيعى و زمينى و تاريخى براى نزول آن آيات دانست كه‏البته اگر پيامبر در زمان و مكان ديگرى مبعوث مى‏شد اين‏بستر تغيير مى‏كرد ولى اصل تعاليم موجود در آن آيات، نه.
2-4- خود قرآن نيز مؤيد دليلى است كه ذكر كرديم.آياتى در قرآن هست كه مبين كامل بودن آن و حاكى از اين‏است كه آنچه لازم بوده نازل شده است، نظير:
ما فرطنا فى‏الكتاب من شى‏ء (انعام، 38)
ما هيچ چيز را در كتاب فروگذار نكرديم.
يعنى آنچه لازم است در قرآن باشد در آن آمده است.حتى اگر در اين آيه هم مقصود از كتاب، لوح محفوظ باشدنه قرآن، آيه زير صريحا در خصوص قرآن است:
و نزلنا عليك‏الكتاب تبيانا لكل شى‏ء (نحل، 89)
و كتاب را بر تو نازل كرديم كه تبيان همه چيز است.
از ذكر آيات ديگر و نيز احاديث در اين باب مى‏گذريم. به‏اين ترتيب طول عمر پيامبر چه دخلى در زيادت و نقصان‏قرآن دارد؟
3-4- عجيب است كه خود آقاى سروش نيز مى‏گويند:
«پيامبر اسلام(ص) خاتم است. يعنى كشف تام او و بخصوص‏ماموريت او براى هيچكس ديگر تجديد نخواهد شد. » (ص 10)
آيا تام بودن كشف پيامبر جز بدين معنى است كه آنچه‏لازم بوده، دريافت نموده و بيش از آن ديگر قابل تصورنيست؟ همينطور، آيا خاتم بودن او جز اين معنايى دارد كه‏بعد از او ديگر به هيچ پيامبرى نياز نيست و آنچه‏مى‏بايست، تماما از آسمان نازل شده، حتى طول عمر خودپيامبر نيز تغييرى در اين امر نمى‏دهد؟ آن وجود مبارك هرقدر هم بيشتر عمر مى‏كرد، به هر حال عمر محدودى داشت.اگر تمام آنچه لازم است‏به او ندهند، پس ضرورتا بايد بعداز او نيز پيامبرانى بيايند و اين چگونه با خاتميت او سازگاراست؟
5- مطلب سومى كه در مقاله مورد نظر آمده اين است كه‏بعد از پيامبر تجربه او توسط ديگران بسط پيدا مى‏كند و درتوضيح اين بسط دو تعبير آمده است: يكى تفصيل و ديگرى‏تكامل و غنا و فربهى. يعنى يك جا مى‏گويند تجارب‏ديگران تفصيل تجربه نبوى است و در جايى ديگر مى‏گويندتكامل آن است، هر چند شيب كلام كاملا به سوى دومى‏است. ايشان مى‏نويسند:
«اينك در غيبت پيامبر(ص) هم بايد تجربه‏هاى درونى و برونى‏پيامبرانه بسط يابند و بر غنا و فربهى دين بيافزايند.»(ص 25)
«اگر «حسبنا كتاب الله‏» درست نيست، «حسبنا معراج النبى‏» و«حسبنا تجربة النبى‏» هم درست نيست.» (همانجا)
«همچنين است انديشه شيعيان كه با جدى گرفتن مفهوم امامت،در حقيقت فتوا به بسط و تداوم تجربه‏هاى پيامبرانه داده‏اند.»(همانجا)
«علاوه بر تجارب دورنى، تجربه‏هاى بيرونى و اجتماعى نيز برفربهى و تكامل ممكن دين افزوده‏اند و مى‏افزايند.» (همانجا)
«اين دين فقط يك كتاب نبود كه بگوييم اگر آن كتاب ماند، آن دين‏مى‏ماند، ولو وارد درگيريهاى تاريخى نشود. اين دين، يك پيغمبر نبودكه بگوييم اگر آن پيغمبر رفت، آن دين هم مى‏رود. اين دين يك ديالوگ‏تدريجى زمين و آسمان و عين يك تجربه پيامبرانه طولانى تاريخى‏بود.»(ص 26)
«فراموش نكنيم عارفان ما برغناى تجربه دينى و متفكران ما بردرك و كشف دينى چيزى افزوده‏اند. نبايد فكر كرد كه اين بزرگان فقطشارحان آن سخنان پيشين و تكرار كننده تجربه‏هاى نخستين بوده‏اند.غزالى كشفهاى دينى تازه داشته است و مولوى و محى‏الدين وسهروردى و صدرالدين شيرازى و فخر رازى و ديگران همينطور. واصلا دين به همين نحو تكامل و رشد كرده است.» (ص‏27-26)
مقصود از اين سخنان چيست؟ تجارب دينى افراد وجوامع اسلامى را شايد بتوان به نوعى تفصيل تجارب‏پيامبر دانست، بدين معنى كه افراد و جوامع مسلمان دربرخورد با حوادث جديد، احكام آنها را از كلياتى كه در قرآن‏يا حديث پيامبر آمده استنباط مى‏كنند و آن كليات را بامقتضيات عصر خود تطبيق مى‏دهند و مسائل مستحدثه درواقع مظاهر آن كليات و اصول مى‏شوند و اينها همه يعنى‏تفصيل اجمالى كه حاصل تجارب دينى رسول اكرم است.7همينطور، تجارب درونى افراد مسلمان كه از قبيل كشف وشهود و الهام و رؤيا و تفكرات است، به نوعى در ظل تجربه‏پيامبرانه قرار مى‏گيرند، بدين معنى كه تجارب افراد وتجارب پيامبر از اين نظر كه هر دو اتصال به عالم معنايند،يكى هستند. آرى با اين ترتيب، با تسامحى مى‏توان تجارب‏افراد را تفصيل تجارب پيامبر دانست، و با تسامحى بيشتردر هر دو مورد - تجارب اجتماعى و تجارب درونى افراد وجوامع اسلامى - سخن از بسط تجربه نبوى گفت.
اما تعبير تكامل و غنا و فربهى ديگر چه معنايى دارد؟اين تعبير صريحا مشعر بر اين است كه تجربه ديگران درعرض و هم ارز تجربه نبوى و از همان سنخ است و چيزى‏بر آن مى‏افزايد، چنانكه در عبارت خود نويسنده هم آمده‏است. مقصود از هم‏ارز و هم‏سنخ بودن، هر چند اين نيست‏كه محتواى هر دو به يك اندازه است ولى به هر حال اين‏قدر هست كه هر دو پيامبرانه‏اند. اما آيا واقعا چنين است؟آيا تجارب ديگران چيزى بر آنچه پيامبر از جانب خدا براى‏انسانها آورده و مامور به ابلاغ آنها بوده، مى‏افزايد؟
تمام آنچه در رد ادعاى ايشان در بند 4 گفتيم، در اينجانيز جارى است، بعلاوه نكته‏اى كه اينك مى‏افزاييم:
پيامبر، پيامبر است‏يعنى رسول خداست‏يعنى‏ماموريت ابلاغ يك سلسله تعاليم را دارد. بنابراين به دليل‏عقلى و نقلى، معصوم و قول او حجت است. علاوه بر اين‏تعاليم، آنچه به عنوان حديث مى‏گويد نيز حجت است درحالى كه ديگران چنين شانى ندارد. بعد از او تنها اوصياى‏معصوم او كه توسط او مشخص شده‏اند به منزله جانشينان‏او در امامت امت، معصومند ولى ابدا شان پيامبرى ندارندو چيزى را به عنوان وحى به مردم ابلاغ نمى‏كنند، چه رسدبه غير اوصيا. به اين ترتيب چگونه مى‏توان رؤياها ومكاشفات و تفكرات را تجربه پيامبرانه دانست؟ اين قبيل‏امور همواره بوده و هستند ولى هيچ عارف و متفكرى،رسول خدا و حامل وحى او و مامور به ابلاغ تعاليم او نبوده‏و نيست و هيچكدام از آنها نيز چنين ادعايى نداشته‏اند.تكليف تجارب اجتماعى نيز روشن است. حاصل آنكه‏نبوت و پيامبرى معنى خاص و لوازم معينى دارد و با عرفان‏و تفكر و تجارب اجتماعى متفاوت است.
6- در خاتمه ذكر يك نكته مهم - هر چند نسبت‏به‏مطلب اصلى مقاله ايشان فرعى محسوب مى‏شود - لازم‏است. ايشان در اواخر مقاله مى‏نويسند:
«امروز سخن هيچكس براى ما حجت تعبدى دينى نيست، چون‏حجيت و ولايت دينى از آن پيامبر اسلام(ص) است و بس. با بسته‏شدن دفتر نبوت به مهر خاتميت، شخصيت هيچكس پشتوانه سخن‏او نيست. از همه حجت مى‏خواهند جز از پيامبر(ص) كه خود حجت‏است.» (ص 27)
سخن اين است كه چرا آقاى سروش شيعه امامى اثنى‏عشرى بايد چنين عباراتى بگويند كه قويا موهم نفى امامت‏بلكه صريح در آن است؟ اگر كسى گوينده اين سخنان رانشناسد، آنها را جز بر اين معنى حمل مى‏كند؟ تقريبا ازهمين قسم است آنچه در صفحه 26 و نيز آنچه در بعضى‏ديگر از نوشته‏هاى خود آورده‏اند.

پى‏نوشتها:

1) چاپ شده در مجله كيان، شماره 39 و بعدا در كتاب «بسط تجربه‏نبوى‏» كه ارجاعات ما در اين مقاله به صفحات كتاب است.
2) نمونه‏هايى از آيات را كه نقل مى‏كنيم، بعضى صريحا مشعر برآنندكه خود آن آيات در يك تجربه درونى و از طريق وحى حاصل‏شده‏اند و جملاتى نبوده‏اند كه پيامبر در حال عادى، خواه ابتدائاو خواه در پاسخ سؤالى يا درباره حادثه‏اى بيرونى، از جانب خودبيان فرموده باشد، آنچنان كه احاديث او چنينند. زيرا همه ازجانب خدا و به صيغه متكلم بيان شده‏اند و پيامبر در آنهامخاطب است. بعضى ديگر از نمونه‏ها نيز صريحا حاكى از آنندكه تمام قرآن از جانب خدا نازل شده است و در اين آيات هم بازپيامبر مخاطب است. غرض اينكه همه آيات قرآن حاصل تجربه‏درونى و وحى است، خواه آياتى كه مربوط و در پاسخ به تجارب‏بيرونى پيامبر بوده و به تعبير ديگر شان نزول داشته‏اند و خواه‏آياتى كه مستقل از شان نزولند. خود پيامبر نيز در برابر مردم‏چنين ادعايى داشته و قرآن را اينگونه معرفى مى‏كرده است. تنهااحاديث اويند كه ارتباطى به وحى ندارند و از جانب خود او بيان‏شده‏اند.

مقالات مشابه

نقد ديدگاه مستشرقان در مورد تاثيرپذيري قرآن از اشعار عصر نزول

نام نشریهقرآن‌پژوهی خاورشناسان

نام نویسندهاسماعیل ابراهیمی, محمد جواد اسکندرلو

دفاع از قرآن در برابر کاربرد اصطلاح محمدیسم

نام نشریهقرآن‌پژوهی خاورشناسان

نام نویسندهعبدالله غلامی, مریم محمدیاری

گسترۀ وحی محمدی در آیات سورۀ نجم از نگاه مفسران

نام نشریهپژوهش‌های تفسیر تطبیقی

نام نویسندهسیدمحسن موسوی, علی تمسکی بیدگلی

وحي قرآني و پاسخ به شبهات آن

نام نشریهبینات

نام نویسندهشهلا نوری

تسدال و ادعای اقتباس آیات 27-32 سورۀ مائده از ترگوم و تلمود

نام نشریهپژوهش‌های قرآنی

نام نویسندهسیدعلی‌اکبر ربیع نتاج, محمدصادق حیدری, حبیب‌الله حلیمی جلودار

تأملي بر ديدگاه «تفکيک وحي و رأي»

نام نشریهاندیشه نوین دینی

نام نویسندهمحمد سبحانی‌نیا